عرض سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی
در این مقال داستانی واقعی را خدمتتان از زبان یکی نقل میکنم که خود گوینده این داستان است و تقاضا دارم حتما تا اخر بخوانید برای همین هم کل مطلب را همین جا ادا میکنم ضمنا توضیحات داخل پرانتز را خودم نوشتم حالا داستان را از زبان خودش بشونوید:

در سال 69 جهت انجام كاري فرهنگي(تبلیغ) به يكي از كشورهاي منطقه (دقت کنی تشخیصش راحته) راهي شدم يكسال طول كشيد كه بتوانم آنچه را كه مورد نظر بود انجام داده و به ثمر برسانم در اين گير و دار لاجرم با عده اي هم آشنائي پيش آمد يكي از آنان پيرمردي به نام حسن آقا بود كه مشكلات زندگي او را هم به ورطه كار ما سوق داد از سخنانش مي شد فهميد كه آدم تيزي (ادم تیز تیکه کلام گوینده است) است.

بارها از اتفاقات عجيب و غريب حكومت شوروي سخن گفته بود. يكبار به جهت مطلبي كه از او سؤال كردم عقده اش باز شد و شروع به گريه كرد و گفت آري آه پدر سوزنده است، راست گفتي دعاي پدر و مادر در حق اولاد چون دعاي انبياء در حق امتشان است و رد خور ندارد و من خود در زندگي تجربه كرده ام بله 4 فرزند پسر به اسامي قلي و ... داشتم مادرشان در جواني فوت شد و مرا با بچه هايم در ميان مشكلات زندگي تنها گذاشت بعد از مدتها سختي، تصميم گرفتم سرو ساماني به زندگي بدهم بچه ها هم به سنين جواني رسيده بودند با زني ديگر عقد ازدواج بستم وقتي او را به منزل آوردم ناگهان آتش غضب فرزندانم روشن شد و به من حمله كردند و هر كدام تا مي توانستند مرا آزردند دلم به درد ‌آمد و اشكم جاري شد سر را به سوي آسمان بلند نموده و خدا را به قرآنش قسم دادم كه اين بي احترامي را بي پاسخ نگذارد.

مدتی گذشت تا اینکه یک روز به من خبر دادند که سریع به منزل بیامشکلی پیش آمده به سرعت به سوی خانه روانه شدم. به درب منزل که رسیدم غوغائی بود پسرم ایلشن دچار برق گرفتگی شده و در جا جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. به کمک همسایگان و فامیلها مراسم کفن دفن انجام و مراسم ختم را سپری کردیم، تقریباً به چهلم ایلشن نزدیک می شدیم که به من خبر دادند قلی از طریق غیر قانونی اقدام به سفر به یکی از کشورهای همسایه کرده است این مسئله را از طریق نوشته ای که از خود به جا گذاشته بود باخبر شدیم، حدود دو ماه گذشت هیچ خبری نبود تا اینکه یکروز از اداره پلیس مرا خواستند و اعلان کردند که جسد قلی را از آب گرفته اند، همۀ خانواده عزادار شدند هیچ کس نمی دانست چه باید بکند به سختی توانستیم مرگ او را تحمل کنیم خدایا این چه مصیبتی است که بر سر ما می آید. قبل از رفتن به سراغم آمد و گویا می خواست خداحافظی کند احساس کردم که شاید آخرین دیدار ماست و داشتم از او دل می کندم آخر او خیلی دوست داشتنی و شیرین بود ولی در آن ناراحتی که برایم بوجود آوردند او هم خودش را قاطی کرده، مشتی حواله ام نموده بود از او هم دلگیر بودم او هم از دست رفت. درمدت نه چندان دوری پسر دیگرم به ناراحتی معده دچار شد به هر جا سر زدیم نتیجه نگرفتیم به ناچار مورد عمل جراحی قرار گرفته و به سختی از مرگ جان به در برد ولی به نیمه آدمی تبدیل شده که زندگی سختی را در پیش رو دارد.

پسر بزرگترم محمد علی هم دچار حادثه شد درخت توت شکست و روی دستش افتاد و استخوان دستش را خرد کرد اوهم سزای عمل خود را دید دستی که پدر را آزرده بود داشت تقاص پس می داد. به اینجا که رسید گریه امانش نداد و های های گریست و مرا هم منقلب نمود. دلم به حالش سوخت و از یک طرف می دیدم که اثر نفرین خودش است که فرزندانش را به سختی انداخته از او خواهش کردم که هر طور شده فرزندان را حلال کند. دلش رضا نمی داد قرار شد اینکار را در سفر زیارتی که برای مشهد داشتیم انجام دهد. چند ماهی گذشت و یکروز دیدم که خبر دادند آقای حسن قلی اف به اورمیه آمد و می خواهد با شما به مشهد برود به سرعت محل اقامتش را پیدا کرده و با هم به زیارت امام هشتم علیه السلام مشرف شدیم بعداز اتمام زیارت در حالیکه چشمانش پر اشک بود رو به حرم مطهر امام رضا علیه السلام نموده و عرض کرد آقا جان به احترام شما از فرزندانم گذشتم شما هم از خدا بخواه که از آنان بگذرد. آری دعای پدر و مادر در حق فرزندان رد خور ندارد چرا که نفرینشان هم انسان را به نابودی می کشاند بکوشیم تا رضایت آنان را جلب نموده و مشمول دعای خیرشان باشیم. ان شاءالله.(در اینجا متذکر میشوم گوینده داستان جلوی چشم خودم سر پدر خود کلاه گذاشت البته شانس اورد پدرش زود فوت کرد.)

نتیجه گیری: عالم بی عمل به چه ماند؟                 به زنبور بی عسل