دخترم! به حقّ حق قسم، كه من شماها را براى خودم، كارهاى خودم، براى بهره‏هاى خودم نخواسته‏ام و تمامى انتظار و تمامى دعا و خواسته‏ام، براى وجود گسترده و بارور شما بوده؛ تا از كسانى باشيد كه خداوند در برابر فرشته‏ها به شما مباهات كند و شما را در آسمان‏ها به بزرگى بخوانند.

حالا تو با اين همه فرياد طلب و زمزمه‏ى انس و با اين همه آرزو و دعا چه مى‏خواهى؟ مى‏خواهى مثل بزغاله‏ها زندگى كنى؟ مثل گنجشك‏ها بميرى؟ مى‏خواهى در اين زندگى، مثل سگ ولگرد و بوف كور ، با رنج‏ها و كابوس‏ها به ديدار مرگ بروى؟ چه‏طور مى‏توانى شب‏هاى روشن و روزهاى سازنده نداشته باشى؟ شب‏هايى كه با خداوند پيوند بزنى و پيمان ببندى؛ و روزهايى كه براى خلق گرفتار و بى‏خبر، نور و شور و سرور بيافرينى.

تو مى‏توانى از همين روزهاى ساكت و شب‏هاى بلند نوجوانى، براى هدف‏هاى بلند و كارهاى بزرگ فردايت حساب باز كنى و برنامه بگذارى. بزرگان كه به كارهاى بزرگى دست يافتند، از همين روزهاى خلوت و كارهاى كوچك شروع كردند. آتش‏هاى بزرگ، از يك جرقّه‏ آغاز مى‏شود. ادامه دارد...